ssb



 

همیشه گفتم . همیشه هم میگن . سرهنگ کسی بود که زندگیمو عوض کرد .

ی آدم مذهبی . آدم سالم که هرگز رشوه نمی گرفت . فساد اخلاقی نداشت . ی آدم خییر . ( با تشدید)

کلا میشد گفت ی آدم خوب . معمولانم آدمای این شکلی مورد آزار آدمای بد قرار میگیرن 

کلا بگم ،  مسخره میشن . منزوی میشن . تحقیر میشن . دلشون میشکنه 

اما این آدم اینجوری نبود . حرفشو ثابت میکرد .

ی جوری بود که انگار داشت میگفت : مگه من آدم بدیم که باید تحقیر بشم 

اونم از کی . ی مشت آدم آشغال . 

واقعا رفتارش درست بود . آدمایی که کارشون درسته . چرا باید مسخره بشنو آزار ببینن .

اونم از طرف آدمای آشغال 

آدمایی که در اصل دارن به این آدم خوبا واقعی حسودی میکنن .

اما من نخواستم  مثل سرهنگ بشم . 

در عوضش فقط ی جا موندمو . عقب تر نرفتم.

 خوب من از 15 سالگی زندگی خوابگاهی داشتم 

بعدشم خوب سربازی رفتم 

کلا توی محیط خوابگاهی زیاد بودم . اونم نه تو محیط فرهنگی . تقریبا میشه گفت محیط غیر  فرهنگی :)

آخه من نمیدونم چرا وقتی مذکرا . ی جا باهم جمع میشن . ی چیزی میشن فراتر از خانواده

هر چند من خواهر برادری ندارم . نمی دونم روابط  توی خانوادهای پر جمعیت چطوره 

اما در هر صورت مطمئنم قطعا نزدیک بودنشون به هم . مثل مذکرای که توی ی خوابگاه جمع میشن نیست

خلاصه

 آخرشم نفهمیدم . چرا بعضی از این بچه ها . با مایو هفتی . اونم رنگ قرمز . مشکی 

تو خوابگاه . تو آسایشگاه . تو محوطه ی پادگان . اونم با زیر پیرهنیو . لیوان چایی به دست  .

دمپاییایی که قرت قرت به زمین کشیده میشدنو صدا میدادن . میگشتن .

یعنی حکم شلوارکو داشت براشون  مایو هفتی پوشیدن .

خوب من خیلی دیگه اونجا بودم . کهنه سرباز بودیم  دیگه  .

به این سرباز پربازای جدید همیشه میگفتم . آقا وقتی این یارو هست اینجوری نچرخ . میبینه ها ی بار 

چون من همچین اتفاقی رو به چشم ندیدم . اما شنیده بودم . سربازای قبلی واسم تعریف کردن 

که همچین اتفاقی افتاد . 

خلاصه گوش نمی کن که .

تا اینکه ماه رمضون شد ، خوب  باید همه بیدار میشدن دیگه

خلاصه همه رفتیم آشپزخونه . ی چایی پایی چیزی بخوریم . یکی از  بچها هم اومد . 

با مایو قرمز . با زیر پیرهنی . ی خورده بهش خندیدیمو . شوخی 

حالا سرهنگ همون شب . فرمانده منطقه بود 

( فرمانده های . یگانای مختلف . 1 شب در هفته . باید شب تا صبح توی یگان خودشون بمونن .

به عنوان فرماده کل شهر ) 

خلاصه ما توی آشپز خونه بودیم . که سرهنگ یهو اومد تو آشپز خونه

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ی لحظه حس کردم زمان متوقف شد

وقتی پسر رو دید اونجوری . نزدیک بود منفجر شه 

گفت هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تیکه کلامش این بود . جلوی هرچیزی ی هااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کشیده میزاشت 

گفت : هاااااااااااااااااااااااااااااااااا . اون چه وضعیتیه پسر . خجالت نمی کشی . بی شعور 

من جلوی زنم اوجوری نمی گردم . احمق 

.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چی . این چی گفت 

یعنی من دیگه میخواستم برم تو کابینت . فقط ی خورده برم تو فکر . بعدش از خنده بمیرم 

آخه این چی گفت . من جلوی زنم اونجوری نمی گردم . 

اینو گفتو مثل بچه کوچولوها قهر کردو . رفت تو اتاقش محکم درو بست. بوم .

.

من هرگز این جملش یادم نمیره 

پسر من جلو زنم اونجوری نمی گردم خخخخخخخخخخخخخخخخ

دیگه از خنده ترکیدیم

خدا حفظش کنه . 

آرزو میکنم هرجا هست خدا حفظش کنه 

آدم خوب واقعی همینجوریه ها 

منی که شاید 9.8 ساله ندیدمش . میگم خدا حفظش کنه 

 

 


 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Naghdoon فرش لطفی حسابداری shirina خلیل چاوش پرسش مهر 20 مطالب آزاد وبلاگ کلید کسب و کار Bts در وهم خود بیدار